۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

kash mishod bemoonim, benevisim...

چرا دیگه هیچکی چیزی نمیگه!؟ چرا همه اینقدر ساکت شدن!؟ یادم میاد ۲-۳ ساله پیش نمیرسیدم همهٔ وبلاگا رو بخونم، اما الان هفته‌ها می‌گذرد و سکوت و سکوت. من از اولش هم جز کسایی نبودام  که خیلی‌ می‌نوشتن، بیشتر از خوندن لذت می‌بردم،...اما بگذریم. 
مامان داره ۱۳ مارث میره. نبودنش مطمئنم که خیلی‌ احساس می‌شه، آرزومه که یه روزی برسه که اینقدر تو زندگیهامون ترک کردن‌و رفتن نباشه...رفتنا واسه یه مدت خیلی‌ کوتاه باشه فقط، مثلا واسه یه شب...

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

هدف از مهاجرت

دوست خوبم voice of canad  یه پست گذشته که ۱۰۰% باهاش موافقم، واسه همین اینجا کپیش کردم:
هدف از مهاجرت صرفا مهاجرت کردن نیست. یعنی‌ من مهاجرت نکردم که فقط مهاجرت کرده باشم. در یک مکانی و یک زمانی‌ باتوجه بشرایط آن‌ زمان و مکان من به این نتیجه رسیده‌ بودم که اگر محل زند‌گیم را عوض کنم شرایط زند‌گیم در آینده بهتر خواهد شد. منظورم از زندگی‌ بهتر این است که رضایت بهتری از زندگی‌ خواهم داشت. پس هدفم بیشینه کردن رضایتم از زندگی‌ بوده است. همون کاری که ایران انجام میدادم الان هم دارم اینجا انجام میدهم ولی‌ باتوجه به میزان درآمدم قدرت خریدم چهار پنج برابر بیشتر از ایران است. قدرت خرید بالاتر یعنی‌ ماشین بهتر آپارتمان بهتر و مسافرت‌های بیشتر. این حس بیشینه کردن رضایت از زندگی‌ همواره وجود دارد. یعنی‌ اگر فردا احساس کنم هر نقطه دیگری از دنیا چه وسط آفریقا یا ایران زندگی‌ راحت تر و بهتری خواهم داشت حتی یک لحظه شک نمیکنم که به آن‌ مکان جدید بروم و تصمیم قبلی ام را تصحیح کنم. این را گفتم که به اینجا برسم که مهاجرت کردن و آمدن به کانادا یک وسیله بود نه خود هدف. وسیله‌ای برای رسیدن به زندگی‌ راحت تر و بهتر.

اما مشکل از جایی‌ شروع میشود که ما یا اصلا هدفی‌ نداریم یا یک هدف اشتباه داریم یا اینکه هدفمان را گم می‌کنیم. می‌خواهیم مهاجرت کنیم، ولی‌ گرفتن خود ویزا برای سالیان سال هدفمان میشود، ولی‌ اگر یک نفر ازمون بپرسه که ویزا میخواهی‌ که بروی آنجا چکار کنی‌ هیچ جوابی‌ نداریم. همین که ویزا می‌خورد توی پاسپورتمان دیگه به تمام اهداف زندگیمان رسیدیم. میاییم اینجا بعدش هیچ. یادمون میره که یک زندگی‌ راحت مد نظرمان بود. میمونیم اینجا سالها میگذرند و زندگی‌ ما هر روز سخت تر میشود و شاید زندگی‌ ای که توی ایران داشتیم خیلی‌ راحت تر بود.

انجام هرکاری هزینه‌های خاص خودش را دارد. و این ما هستیم که باید بررسی دقیق کنیم که در ازای این هزینه ای که می‌پردازیم چه چیزی گیرمان میاید. اگر از جوانی و عمرمان و مالمان و رفاهمان هزینه می‌کنیم در عوضش آیا چیز بهتری گیرمان میاید یا نه. ما مسئولیم. اول از همه در مقابل خودمان مسئولیم بعدش در برابر وابستگانمان. صرف کانادا آمدن کسی‌ را خوشبخت نمیکند که بخواهیم هزینهٔ چند سال زندگی‌ توی کمپ پناهندگی توی ترکیه یا پاکستان را بجون بخریم. صرف مهاجرت کردن کسی‌ را خوشبخت نمیکند که سوار قایق شویم و در راه استرالیا خودمان و زن و بچه مان را به کشتن بدهیم. به داخل جامعه‌ مهاجر کانادا هم که نگاه کنید کسانی‌ که در خانهٔ مادری افراد موفقی بوده اند اینجا هم افراد موفقی هستند. 

اگر در ایران هر کاری‌ می‌کرده اید و واقعا کارتان را بلد بوده اید اینجا هم یک کم دیر یا زود یک کم بالا و پایین ادامه مسیر موفقیتی که در ایران طی‌ میکردید را اینجا هم طی‌ خواهید کرد. چون که شما شخصیت و استعداد موفقیت را دارید و اگر در هر نقطه دیگر از کره زمین هم قرار بگیرید باز هم مسیر موفقیت را ادامه خواهید داد. یک آدم موفق هروقت احساس کند که تصمیم اشتباهی‌ گرفته است خودش را تصحیح می‌کند و به مسیر درست برمیگردد. هدف ما قطعا این نبوده که بیاییم اینجا با کمک‌های دولتی زندگی‌ کنیم. یا اینکه ۵ - ۶ سال خرج زن و بچه را از طریق کمک هزینه‌های دانشگاه پپردازیم. بهترین کار این است که قبل از اینکه مهاجرت بکنیم یا همان اوایل مهاجرت برای خودمان یک هدف بلند مدت قرار دهیم که به فرض در ۵ سال آینده قرار است به کجا برسیم و چیکار کنیم و چه چیزی بدست بیاوریم. اگر هدفی‌ وجود داشته باشد قطعا معیاری وجود دارد که خودمان را با آن بسنجیم و هر روز مسیرمان را تصحیح کنیم. وگرنه میشود یک زندگی‌ روزمره سخت در غربت، که حتی اینقدر شهامت نداریم که بی‌ هدف بودن خودمان را ملامت بکنیم و زمین و زمان و همه را در شکست مان دخیل می‌دانیم جز بی عقلی خودمان را.

۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

من با وجود این سرما شادم

گاهی روزها فقط دلت می‌خواد که شاد باشی‌، حتا اگه هوا -۳۶ باشه. حتا اگه کلی‌ کار واسه انجام دادن داشته باشی‌، حتا اگه اوضاع زندگی‌ کاملا بر وفق مرادت نباشه...نمیدونم چرا من وقتی‌ میرم سر کار همیشه شادم، انگار یه حصار میکشن دورم و فقط میشم خودم. همهٔ گرفتاری‌های زندگی‌ خصوصی یادم میره...خوش به حال رئیسم، همکارم، نه؟

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

روزامون داره خیلی‌ تند می‌گذره

سلام به همگی‌،

اولا که من الان خیلی‌ خوشبختم چون می‌تونم فنگلیش تایپ کنم و فارسی تحویل بگیرم.

بعدش هم که ۱۲ دسامبر شد یک سال که ما اینجائیم. همه چی‌ طبقه روال همیشگی‌ آرومه و ما هم خوشحالیم. کارم رو خیلی‌ دوست دارم و رئیسم یه خانوم فوق العاده‌ست.

مامان هم هنوز اینجاست، و کاش می‌تونست همیشه بمونه.

آرینا هم میره مدرسه و میاد. تازگی‌ها یکم پرخاشگر شده، که نگرانم می‌کنه. توی مدرسه هم دست به غذاش نمیزنه. وقتی‌ میاد داره از گرسنگی هلاک می‌شه. مامان بخصوص خیلی‌ نگرانه. همش میگه برو با یه مشاور صحبت کن... نمیدونم والا. دوستایی که بچه دارن اگه تجربه‌ی مشابه دارن کمک کنن لطفا.

ساله جدید هم داره میاد و ما برنامهٔ خیلی‌ خاصی‌ نداریم فعلا.

آخر از همه هم یلداتون مبارک 
 

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

zendam ama saram sholooghe

سلام 
فکر نکنین مردم. زندم اما سرم یکم شلوغ‌تر از همیشه شده.به اضافه اینکه فونت فارسی روی کامپیوترم تو شرکت نصب نشده. فعلا هم نمی‌خوام نصبش کنم.
اما میآم و اگه کسی‌ پست جدید گذشته باشه می‌خونم. الان هم باید برم. فعلا بای

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

 پریسا
بانو و گنگ عزیز

ازتون ممنونم. میدونم شما هم واقعا خوشحال شودین چون خودم هم بارها و بارها با خوندن وبلاگ‌هاتون خندیدم یا گریه کردم. دنیای وبلاگا دنیای عجیبی‌...راستش این روزا وقتی‌ میرم توی وبلاگ بعضی‌ از بچها و میبینم به هر دلیلی‌ راضی‌ نیستن از اومدنشون یه عالم حرف میاد تو ذهنم که بهشون بگم...


دلم می‌خواد بگم که همهٔ آدم‌ها موفق نیستن و همه هم بی‌چاره نیستن. دلم می‌خواد بگم دنیا همه جاش همینجوریه و احساس خوشبختی‌ بستگی به دیده شما از زندگی‌ هم داره. ...اما میترسم. میترسم یه چیزی جوابی‌ بشنوم که دلم بیشتر بگیره. پس هیچی‌ نمی‌نویسم و فقط می‌خونم و می‌گذارم.

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

کار پیدا کردم

سلام دوستای عزیزم 

مصاحبه هفته پیش نتیجه داشت و از فردا می رم سر کار . کارش خوبه و با سابقه کاری خودم می خونه. باضافه اینکه یه مقداری هم باید کارای حسابداری انجام بدم که خیلی به نفع منه چون دارم توی کالج هم حسابداری می خونم. 
حقوقش خوبه و رییسم هم ظاهرن آدم مهربون و مودبیه. تا ببینیم...

فعلا خداحافظ